|
|
|
|
|
|
یکی نیست که قدر دلم رو بدونه...
|
|
چهار شنبه 7 خرداد 1393 ساعت 15:17 |
بازدید : 1147 |
نوشته شده به دست Masoud |
( نظرات )
درد تنهایی کشیدن،
مثل کشیدن خط های رنگی روی کاغذ سفید،
شاهکاری میسازد به نام دیوانگی!
و من این شاهکار را به قیمت همه ی فصل های قشنگ زندگی ام خریده ام.
تو هرچه می خواهی مرا بخوان...
دیوانه، خودخواه، بی احساس
نمی فروشم!!
:: موضوعات مرتبط:
جدایی ,
,
:: برچسبها:
درد ,
تنهایی ,
کشیدن،نمی فروشم!! ,
دیوانه، ,
خودخواه، ,
بی احساس ,
مرا بخوان ,
,
,
قیمت ,
همه ی ,
فصل های ,
قشنگ ,
زندگی ,
,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
چهار شنبه 7 خرداد 1393 ساعت 14:41 |
بازدید : 806 |
نوشته شده به دست Masoud |
( نظرات )
سه شنبه 17 دی 1392 ساعت 9:16 |
بازدید : 1237 |
نوشته شده به دست Masoud |
( نظرات )
نهایت عشق !
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
:: برچسبها:
عشق ,
تنهایی ,
تنها بودن ,
معلم ,
عشق معلم ,
داستان ,
دانلود ,
دانلود داستان ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
|